تصویر خودم را در آیینه دیدم.
آیا به راستی این، من بودم یا او من بود؟
آیا این همان تصویریست که خودم از خودم انتظار دارم؟
یا تصویریست که دیگران از من انتظار دارند؟
عمیق تر و با تامل بیشتری به تصویر خودم در آیینه نگاه کردم.
آرام آرام چهره ام محو و بی رنگ شد و به عمق قلب و مغزم رسیدم.
جایی که همیشه جنگ و درگیری اتفاق می افتاد.
این بار نیز شاهد یک جنگ درونی دیگر بین این دو بخش از خودم بودم.
و من به عنوان شاهد و شاید داور این نزاع، نمی دانستم حق با کدام است و دوست داشتم هر دو با رضایت خاطر با یکدیگر صلح کنند.
اما گویا جنگ بین این دو بخش از وجودم، سابقه ای طولانی دارد و صلح بین آن ها کاری بس دشوار است.
همیشه یکی ناراضی و دیگری خوشحال است.
کمتر پیش می آید با هم به توافق برسند و همیشه یکدیگر را سرزنش می کنند.
عقل فلسفه بافی می کند و از قانون و عرف می گوید.
اما قلب کاری به قانون و فلسفه ندارد، می خواهد آن طور که دوست دارد، آن طور که حالش خوب است و احساس خوبی دارد، کاری را انجام دهد.
و عقل آنقدر از قانون و عرف برایش می گوید که قلب تنش می لرزد و می سوزد و با خواهش می گوید بگذار آن طور که دوست دارم زندگی کنم، اینقدر برایم از قانون و عرف و فلسفه نگو.
اما عقل گوشش بدهکار نیست و می خواهد تمام کارها طبق اصول و قاعده انجام شود، حتی کارهای جزیی و بی اهمیت.
نمی دانم چه بگویم، گاهی به راستی حق با عقل است و باید طبق قانون و اصول پیش رفت.
اما گاهی هم حق، با قلب است و باید بی خیال عرف و اصول و قواعد شد، حالا به کجای دنیا بر می خورد که مثلا داخل پیاله آب بخوریم و یا مثلا روی جدول های کنار خیابان قدم بزنیم؟
حس خوب به نوشته ها