می خواستم رویاهامو خط خطی کنم، یه مداد مشکی بردارم و خط بکشم روی تمام آرزوهام
بی خیال تموم رویاهام بشم و خودم و دنیای خودمو نادیده بگیرم
اما دیدم نه این درست نیست من باید بلند بشم باید آرزوهامو دوباره نقاشی می کردم و از خودم می پرسیدم آیا به اندازه ی وسعت آرزوهام، تلاش و پشتکار داشتم، یا فقط آرزوهای بزرگ بزرگ برای خودم توی ذهنم ترسیم می کردم و تلاش و پشتکارم کم بود.
یا باید آرزوهامو کمتر و کوچولوتر می کردم یا تلاش و پشتکارم رو بیشتر می کردم.
فقط با دعا کردن و تصور کردن آرزوهام که نمی تونم بهشون برسم.
پس باید تلاش و پشتکارم رو بیشتر می کردم و قبل از اون هم یک نقشه ی راه برای خودم ترسیم می کردم، یه نقشه که با کمکش بتونم مسیر درست به سمت آرزوهام و اهدافم رو پیدا کنم و به سمتشون حرکت کنم.
اون جا بود که فهمیدم با خودم روراست نبودم، تلاشم کم بود و از زمین و زمان گله می کردم یا این که یه مسیر اشتباه رو داشتم می رفتم.
البته حواسم بود که تلاش و پشتکارم رو هم آروم آروم بیشتر کنم که همون اول راه، کم نیارم و این که سعی می کردم از این مسیر که داخلش هستم لذت ببرم تا برای رسدن به آخر راه خیلی عجله نکنم چون آخر راهی وجود نداره. آدم هر چقدر که بره جلوتر بازم مسیر برای پیشرفت و ترقی وجود داره. پس باید سعی کنیم با تلاش به اندازه و پشتکار مداوم از مسیر رسیدن به آرزوها و اهدافمون لذت ببریم چون این راه پایانی نداره.